چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی، که بادهای پاییزی
همهی برگهای درختان را بر زمین ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم.
می خواستم
بهار به خانه ات بیاورم
و دیگر قانع نباشی
به گل های چسبیده به فرش
می خواستم
بهار به پیرهنت بیاورم
و از آنجا سفر کنم
به سرزمین های کشف نشده
اما هر دری باز کردم
پاییز در بادهایش از راه رسید
روی هر پنجره ای دست گذاشتم
زمستان
آخرین تصویر در حافظه اش بود
آرام می آیم
و از گوشه ی لب هایت
برگ های پاییز را جارو می کنم
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.